کلبه ی عشق
جاده ی قلب مرا رهگذری نیست که نیست جزغبار غم و اندوه و آن هم سفری نیست که نیست آن چنان خیمه زده بردل من سایه ی درد که دراو ازمه شادی اثری نیست که نیست شاید این قسمت من بود که بی کس باشم که به جز سایه مرا با خبری نیست که نیست . این دل خسته زمانی پرپروازی داشت ، حال از جور زمان بال و پری نیست که نیست بس که تنهایم و بار دگر نیست مرا بعد مرگ دل من چشم تری نیست که نیست. کامم از زهر زمانه همه تلخ است چنان که به شیرینی مرگم شکری نیست که نیست آخ که نیست کسی که دردم را بداند... داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسانها فنا می شوند، این است که آنان از دوست داشتن باز می مانند. همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمی آوریم،
خوب است که خدا تو را آفریده... خوب است که خدا تو را ،مهربان و عزیز آفریده... و بهتر آن که خداوند تو را برای من آفریده و بس... پس در انتظارت می مانم
"می نویسم از تو، از تو ای پاک ترین ، تازه ترین نغمه ی عشق تو که سر سبز ترین منظره ای ، تو که سرشار ترین عاطفه را ، نزد تو پیدا کردم وتو که سنگ صبورم هستی ؛ در تمام لحظاتی که خدا شاهد اندوهم هست به تو می اندیشم و به تو می بالم و از تو می گیرم ، هر چه انگیزه درونم دارم روزها می گذرد ، عشق ما رو به خدایی شدن است رو به برتر شدن از هر حسی ، که در این عالم خاکی پیداستدوستت می دارم از همین نقطه ی خاکی تا عرش در روزهای تنهایی تنها نام تو ارام بخش خاطرم بود من به یاد تو هر شب برایت چراغی روشن می گذارم تا در شب های برفی راه خانه ام را گم نکنی و برای پذیرایی از تو سبد سبد خاطره و محبت برایت روی میز میگذارم و سیب های سبز و سرخ کال و رسیده را از تک درخت عشقم برایت می چینم تا بفهی تمامی وجودم از ان توست و حاضر هستم برایت تمامی جاده های انتظار را با عشق بپیما یم اکنون که ورق های زندگی تلخ و شیرین خوب وبد با هم میگذرد چاره ای ندارم جز انکه باز هم به انتظارت در شبهای برفی بنشینم... این سوی زندگی من و تو هستیم و آن سوی دیگر سر نوشت ! این سو دستها در دست هم است و آن سو عاقبت این عشق ! به راستی آخر این داستان چگونه است ؟ تلخ یا شیرین ؟ سهم من و تو جدایی است یا برابر است با تولد زندگی مان ؟ چه زیباست لحظه ای که من به سهم خویش رسیده باشم و تو نیز به ارزوی خود ! چه زیباست لحظه ای که سر نوشت با دسته گلی سرخ به استقبال ما خواهد آمد! چه تلخ است لحظه جدایی ما و چه غم انگیز است لحظه خداحافظی ما ! این سوی زندگی ما در تب و تاب یک دیدار می باشیم .... و آن سوی زندگی یک علامت سوال در آخر قصه من و تو دیده می شود ! آیا ما به هم میرسیم یا نمیرسیم ؟ سرانجام این داستان به کجا ختم خواهد شد ؟ برایت از احساسم مینویسم، بخوان
کاش میشد زندگی همیشه با هم بودن بود
پس بیاییم آنچه را که به دست می آوریم دوست بداریم.
انسان عاشق زیبایی نمی شود،
بلکه آنچه عاشقش می شود در نظرش زیباست!
انسان های بزرگ دو دل دارند؛
دلی که درد می کشد و پنهان است و دلی که می خندد و آشکار است.
همه دوست دارند که به بهشت بروند،
ولی کسی دوست ندارد که بمیرد … !
عشق مانند نواختن پیانو است،
ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری. سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی.
دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد،
پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم.
محبتشان نسبت به یکدیگر نامحدود می شود. اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است؛
برایت از عشق میگویم ،همیشه با من بمان
من که برایت مانده ام ، تو نیز همیشه برایم بمان
من که خیلی بی وفایی دیده ام ، تو دیگر بی وفا نباش
حس کن مرا ، ببین که چه احساس عاشقانه ای به تو دارم
من که جز تو کسی را ندارم ، من که جز تو کسی را دوست ندارم
تو را از جنس خودم میدانم ، بدان که همیشه با تو وفادار میمانم
ارزش تو را بالاتر از عشق میدانم ، من که همیشه از دلتنگی تو گریانم
برایت از احساسم مینویسم ، با احساستر از همیشه بخوان
برایت از عشق سخن میگویم ، عاشقانه تر از گذشته گوش کن
ببین حال مرا ، این قلب مجنون مرا ، ببین که من در روزهای تنهایی اینگونه نبودم ،
آنگاه که تو را دیدم بیمار شدم ، از درد عشق شکسته شدم
حالا دوای این دردهایم تویی ، همدم و همزبان دل تنهایم تویی
بگو از عشق برایم ، میخواهم بشنوم صدای مهربانت را ،
بگو از عشق برایم ، میخواهم آرام کنی دل پر از گناهم را
این همان نواست ، این همان صدای آشناست
همان صدایی که با آن به اوج عشق میرسم.
در کنار هم ، با هم ، میساختیم رویای شیرینی که همیشه در سر داشتیم
تو میگفتی از آرزوهایت ، من مینشستم به پای حرفهایت
حس همیشگی من ، همان احساس قلبی تو است
لحظه های ناب من در اعماق قلب مهربان تو است
ساده تر مینویسم ، ساده تر حرف دلم را به تو میگویم تا لحظه هایمان نیز صاف و ساده بگذرد
بیش از هر چیز بودنت مرا آرام میکند، وقتی نگاهم میکنی چشمهایت مرا خوشحال میکند
کاش میشد زندگی همیشه اینگونه بود، نه درد دوری ، نه بی قراری و انتظار
هر زمان نیستی در کنارم، به شنیدن صدایت نیز قانعم، اگر روزی نشنوم صدای گرمت را،احساس بودنت در قلبم همیشه می تابد
می تابد و لحظه هایم را گرم میکند، گاهی دستانم هوس موهای نرمت را میکند
تا تو را نوازش کنم ، تا از قلبت خواهش کنم ، که همیشه با من بماند
بماند و بخواند آواز همیشه ماندن را
کاش میشد زندگی همیشه با هم بودن بود
کاش میشد در کنار هم ، با هم ،به سادگی میگذشتیم از پلهای انتظار…
من و تو با هم یکی شده ایم ، من و تو دو عاشقی شده ایم که به زندگی خواهیم گفت همیشه با همیم!
قالب وبلاگ :: :: کدهای جاوا |