سفارش تبلیغ
صبا ویژن


کلبه ی عشق

دوست داشتنبا مداد رنگی روز آمدنت را نقاشی میکنم و جاده های رفتنت را خط خطی!کسی برای من نیست.بیا غلط های زندگیم را به من بگو و زیر اشتباهاتم را خط بکش.بودنت مثل دریایی مرا در بر میگیرد.آنجا که تو هستی ماهی ها هم نمیتوانند ببینند چه رسد به من..........!کدام صبح میایی؟کدام چمدان مال توست؟بیا که فقط درد و دلم را فقط تو میفهمی

تو را هیچگاه نمیتوانم از زندگیم پاک کنم چون تو پاک هستی.میتوانم تو را خط خطی کنم که آنوقت در زندان خط هایم برای همیشه ماندگار میشوی.ووقتی نیستی بی رنگی روزهایم را با مداد رنگی های یادت رنگ میزنم.

                           

                              و ای کاش میفهمیدی که چقدر عاشقتمگل تقدیم شما

                                                                                تا شاید باز هم پیشم بر میگشتی.گل تقدیم شما


نوشته شده در پنج شنبه 90/4/30| ساعت 4:17 عصر| توسط سمیرا| نظرات ( ) |

روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید:چرا مرا دوست داری؟چرا عاشقم هستی؟

پسر گفت:نمیتوانم دلیل خاصی را بگویم اما از اعماق قلبم دوستت دارم.

دختر گفت:وقتی نمیتوانی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چگونه میتوانی بگویی عاشقم هستی؟؟!!!!!

پسر گفت:واقعا دلیلش را نمیدانم اما میتوانم ثابت کنم که دوستت دارم.دختر گفت:اثبات؟؟!!!نه من فقط دلیله عشقت را میخواهم.شوهر دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح میدهد اما تو نمیتوانی این کارا بکنی!!!!!!

پسر گفت:خوب........من تو را دوست دارم چون زیبا هستی

چون صدای تو گیراست

چون جذاب و دوست داشتنی هستی

چون با ملاحظه و با فکر هستی

چون به من توجه و محبت میکنی

تو را به خاطر لبخندت دوست دارم

به خاطر تمام حرکاتت دوست دارم......

دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد

چند روز بعد دختر تصادف کرد و به کما رفت

پسر نامه ای را در کنار تخت او گذاشت

نامه بدین شرح بود:

عزیز دلم!!!!تو را به خاطر صدای گیرایت دوستت دارم.........اکنون دیگر حرف نمیزنی پس نمیتوانم دوستت داشته  باشم

دوستت دارم چون به من توجه و محبت میکنی........چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی نمیتوانم دوستت داشته باشم

تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم.........آیا اکنون میتوانی بخندی؟میتوانی هیچ حرکتی بکنی؟...پس دوستت ندارم

اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد در زمان هایی مثل الان هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم؟؟!!!!!

آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دارد؟

نه

و" من هنوز دوستت دارم......عاشقت هستم."


نوشته شده در پنج شنبه 90/4/30| ساعت 4:5 عصر| توسط سمیرا| نظرات ( ) |

از این دل تنگ هر چی بگی بازم کمه

توی دفتر ثبت دلتنگی ها

میخوام جملتو تموم کنم اما نمیشه

میخوام دیگه بس کنم اما انگار

خود دل میگه بگو

بیشتر از غم من بگو

بگو برای همگان تا بدانند

دل تنها ترین است

و این تنها ترین بهترین است

و روزی که دفتر ثبت دلتنگی ها را دیگران ببینند

روزی است کهمن دیگر

              نیستم

و شاید این نوش دارویی باشد پس از مرگ دل.....دلم شکست


نوشته شده در سه شنبه 90/4/28| ساعت 4:17 عصر| توسط سمیرا| نظرات ( ) |

مدت زیادی از ازدواجشان می گذشت و طبق معمول زندگی فراز و نشیب های خاص خودش را داشت.

یک روز زن که از ساعت های زیاد کار شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده میدید زبان به شکایت گشود و باعث نا امیدی شوهرش شد.

مرد پس از یک هفته سکوت همسرش با کاغذ و قلمی در دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر انچه را که باعث آزارش میشود را بنویسد و در مورد انها بحث و تبادل نظر کنند.

زن که گله های بسیاری داشت بدون اینکه سر خود را بلند کند شروع کرد به نوشتن.

مرد پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسر نوشتن را اغاز کرد.

یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذ ها را رد و بدل کردند.

مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکایت خیره ماند......

اما زن با دیدن کاغذ شوهر خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد.

شوهرش در هر دو صفحه این جمله را تکرار کرده بود

                                 "دوستت دارم عزیزم"


نوشته شده در چهارشنبه 90/4/22| ساعت 4:51 عصر| توسط سمیرا| نظرات ( ) |

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی میکرد که ناچار بود برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دست فروشی کند از این خانه به آن خانه میرفت تا شاید بتواند پولی بدست اورد.

روزی متوجه شد که تنها یک سکه ده سنتی برایش باقی مانده است و این در حالی بود که شدیدا احساس گرسنگی میکرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند.به طور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و مهربانی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره ی مهربان دختر خجالت کشید و به جای غذا فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای اب برایش یک لیوان بزرگ شیر اورد.پسرک با طمانینه و به اهستگی شیر را سر کشید و گفت:"چقدر باید به شما بپردازم؟"دختر پاسخ داد:"چیزی نباید بپردازی"

پسرک گفت:"پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری میکنم."

سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز متخصصین نسبت به درمان او اقدام نمایند.

دکتر جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه ی مشاوره فراخوانده شد.

هنگامی که متوجه شد بیمارش از کدام شهر امده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اتاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریض وارد اتاق شد.در اولین نگاه او را شناخت.

سپس به اتاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر برای نجات جان بیمار اقدام کند.از ان روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سرانجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری پیروزی  ز آن دکتر گردید.

آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه ی درمان زن جهت تایید نزد او برده شد.گوشه ی صورت حساب چیزی نوشت آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال کرد!

زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورت حساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم خود را گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب نمود.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته ان را خواند:

"بهای این صورت حساب قبلا با یک لیوان شیر پرداخت شده است!"گل تقدیم شما


نوشته شده در سه شنبه 90/4/21| ساعت 5:19 عصر| توسط سمیرا| نظرات ( ) |

                                             توی خاک باغ خونه

                                            یه روزی دست زمونه

                                           ما رو کاشت با مهربونی

                                          پیش هم مثل دو دونه

                                          ما تو باغ ماوا گرفتیم

                                          بارون اومد پا گرفتیم

                                          دو تایی تو خاک باغچه

                                          ریشه کردیم جا گرفتیم

                                         غافل از رنگ گلامون

                                        غم فردای دلامون

                                        توی خاک زیر یه بارون

                                        توی باغ روی زمین

                                        گل اون شد گل سرخ

                                       گل من زرد و غمین

                                      گل اون گلهای شاد

                                      گل من گلهای درد

                                      اون تو گلخونه ی گرم

                                     من اسیر باد سرد....


نوشته شده در دوشنبه 90/4/20| ساعت 5:55 عصر| توسط سمیرا| نظرات ( ) |

چه زیباست به خاطر تو زیستن

و برای تو ماندن و به پای تو مردن و به عشق تو سوختن

و چه تلخ و غم انگیز است دور از تو بودن

برای تو گریستن و به عشق و دنیای تو نرسیدن

ای کاش میدانستی بدون تو مرگ گواراترین زندگی است

بدون تو و به دور از دستهای مهربانت زندگی چه تلخ و ناشکیباست

ای کاش میدانستی مرز خواستن کجاست

و ای کاش میدیدی قلبی را که فقط برای تو میتپدگل تقدیم شما


نوشته شده در یکشنبه 90/4/19| ساعت 4:13 عصر| توسط سمیرا| نظرات ( ) |

   1   2   3      >

قالب وبلاگ :: :: کدهای جاوا



مال ای اس - جراحی بینی - دست نویس | راکت - تعمیرگاه خودرو - رادیو - ماه موزیک